یه جایی خوندم که زندگی آدمها مثل کتاب میمونه و خیلیها ترجیح میدن بعضی از فصلهاشو با صدای بلند نخونن!
این یه واقعیته که من هم پذیرفتمش. همه ما در طول زندگیمون اشتباهاتی داشتیم که ممکنه از بیان اونها شرمگین، خجالت زده و حتی پشیمان باشیم. حتی اگر هیچ کدام از این حسها را هم نداشته باشیم دلیلی برای عدم بازگو کردن آن داریم.
حتی صادق هدایت در کتاب (بوف کور) میگوید:
حرفهایی هست نمیشود گفت
نمیشود به دیگری فهماند
آدم را مسخره میکنند...!
همیشه سعی کرده ام طوری زندگی کنم که زمانی در دور دست جمله وای چ پشیمانم تکیه کلامم نشود. خوب و بد اشتباه یا درست هر کاری که تا به حال انجام داده ام و هر عواقبی که داشته اند را با جان و دل پذیرفته ام چون همون تصمیمها آدمیکه امروز هستم رو ساختند.
این روزها که حسابی مشغول دورههای آموزشی و پروژههای جدید هستم بیشتر از هر زمان دیگری خودم را تحت نظر دارم. آزمون و خطاهایی که مرتکب میشوم. درسها و تجربههایی که یاد میگیرم و خیلی اوقات هم شبیه به یک معلم سخت گیر میشوم و تمرینات تاقت فرسایی برای خودم در نظر میگیریم.
مثلا یکی از بدترین تمرینها برای تنبیه کردن خودم میتونه این باشه: کتابی که هییچ علاقهای به موضوعش نداری رو مطالعه کنی. :|
اینجوری میخوام تمرین کنم صبر و تحملم در برابر حرفهایی که باب میل من نیست بیشتر بشه.
اعتراف میکنم تنبیه سخت و حوصله سر بری است ولی امان از وقتی که روحیه ایده آل گرای من بر روی کرسی تصمیم گیری مغزم بنشیند :/
لوکیشن : لم دادهام روی مبل و جلد کتاب نچسب تنبیهی رو نگاه میکنم :|
احساسات : وقتی مامان مریضه دلم میخواد خدا مریضیشو بفرسته برای من :) دلم میخواد مامی همیشه سالم و خوشحال باشه. هر چقدر هم من حالم خوب باشه اما مامیحالش خوب نباشه من انرژیم تحلیل میره...